میدانم که مرا از یاد خواهی برد
اما هیچگاه یادت را از باغ ذهنم نخواهم چید
میدانم که مرا با کوله باری از غم در کوچه های پر از دلواپسی رها میکنی
ولی من تا همیشه همچون خار در کنار تو گل خواهم ماند
میدانم که در سکوت دلنشین شب فانوس تنهایی ات نبودم
اما از درون شعله میکشیدم
میدانم که سایه ام نا مهربانتر از همیشه بود
ولی همیشه در کوچه های دلتنگی ات مرحم زخم های کهنه ات بودم...
من كه ميگويم ... : ما به هم نمي رسيم ..
قسمت عشق همين فاصله هاست ..
نرسيدن ، نشنيدن و نديدن شايد
كاش مي فهميدي .. كاش ميدانستي ..
خواستن لذت تنهايي هاست ..
تو ازاين فاصله ها خوشحالي
من ازاين فاصله ها بيزارم
فرق من با تو همين يك كلمست ..
مابقي را كه تفاهم داريم ..
کاش می گفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
مگر می توان بود و ندید؟
مگر می توان گذاشت و گذشت؟
مگر می توان احساس را در دل خشکا ند؛ سوزاند؟
چه بی صدا رفتی
چه بی امید رها کردی دل را، آرزو را، حرف را
از بلبلک های باغ سراغت را گرفتم
خبری نداشتند
و خندیدند به حال زار من
که چگونه از نیامدنت، نپرسیدنت و خبر ندادنت، گرفته و نا توانم
آری آنها نیز نفهمیدند که بی تو چگونه سرکنم زندگی راشررم چیره شده ...
به شبهای دلم بنگر
ه این تنهایی تاریک
به سرمای ملال انگیز دستانم
به این رسوایی پنهان چشمانم
که من عمریست دلتنگم
که من مثل کلاغ قصه های بی سر انجام شبانگاهی بد آهنگم
به من رو کن
تو ای چشمان مستت آتشی بر جان بی جانم
تو ای لبخند هایت خط بطلانی به سرمای زمستانم
بیا یک دم در این ظلمت کده من را تماشا کن
اگر دیدی که بر لب خنده دارم زود حاشا کن
من آن پنهان شده در پیله ی تنهایی خویشم
نه راهی مانده برگردم
نه راهی هست در پیشم
مرا دریاب ای لبهای سرخت باغ سیب مست
من آن تنهای سرگردان شبهایم
مرا آیا تو یادت هست ؟
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن
خدایا کمکم کن
تا عاشقانه ترین نگاهها را در چشمانش بریزم
خدایا کمکم کن
تا در بعد عشق او بهترین و شیرین ترین باشم
به من کمک کن
تا سرودن عشق را به هنگام طلوع افتاب هر بام
بر لبانش جاری سازم
و راز عشق را در گوشش سر دهم
خداوندا
او را نگه دار که من
به عشق او زنده ام...
فکر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است ، چشمانم غرق در اشکهایم شده ….
دیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ، دلم را شکستی و رفتی ….
همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد…
انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ، انگار دیگر دنیای من بن بست شده ، راهی ندارم برای فرار از غمهایم…
این هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم، کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت ….
دیگرگذشت ، حالا تو نیستی و من جا مانده ام ، تو رفته ای و من بدون تو تنها مانده ام ، تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار مانده ام….
فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ، هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم،اگر از تنهایی بمیرم هم دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم….
دیگر بس است ، تا کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم، تا کی باید برای این و آن بمیرم؟
در حسرت یک لحظه آرامشم ، دلم میخواهد برای یک بار هم که شده شبی را بی فکر و خیال بخوابم…
تو هم مثل همه ، هیچ فرقی نداشتی ، هیچ خاطره ی خوبی برایم جا نگذاشتی ،حالا که رفتی ، تنها غم رفتنت را در قلبم گذاشتی….
گرچه از همان روز اول میخواستمت ، گرچه برایم دنیایی بودی و هنوز هم گهگاهی میخواهمت ، اما دیگر مهم نیست بودنت ، چه فرقی میکند بودن یا نبودنت؟
سوز عشق تو هنوز هم چهره ام را پریشان کرده ، دلم اینجا تک و تنها راهش را گم کرده ، این شعر را برای تو نوشتم بی پرده ، هنوز هم دلت نیامده و خیالت ، خیال مرا پریشان کرده …
دل بی روح جنس آهنت را دوست دارم
خطوط در هم پیراهنت را دوست دارم
نگاه با همه بیگانه ات را دوست دارم
غرور سرکش دیوانه ات را دوست دارم
تن سوزان مثل آتشت را دوست دارم
بهاری و من آن عطر خوشت را دوست دارم
به هر لحظه کنارم بودنت را دوست دارم
تماشائی تو هستی دیدنت را دوست دارم
پس از تو رنگ گلها هم فریب است
پس از تو روزگارم بی فروغ است
که میگوید پس از تو زنده هستم
دروغ است هر که میگوید دروغ است
ای ستاره بی تو من تاریکم
بی تو من به انتها نزدیکم
وای چه کردم من چه بود تقصیرم
که چنین بود بعد تو تقدیرم
تو نخواستی من و تــو؛مـــــا باشیم
سرنوشت این بود که تنهــــا باشیم
تونخواستی من وتـو مـــا باشیم
سرنوشت این بودکه تنهـــاباشیم
این روزا خسته ام نه اینکه بخوام تظاهر کنم که خسته ام نه از این همه انتظار خسته ام هر روز و هر شب ذهنم را زیر و رو می کنم گذشته را مرور می کنم اما هیچ جوابی به ذهنم خطور نمی کنه انگار دستم را خونده. بلاتکلیفی هم چیز بدیه خدا کنه کسی تو شرایط و موقعیت من قرار نگیره. خیلی بد که آدما با گذر زمان عوض می شن. یک دوست عزیزی جمله ی قشنگی را برام اس ام اس کرد با این مضمون: " تنها گرگ ها نیستند که لباس میش می پوشند، گاهی پرستو ها هم لباس مرغ عشق بر تن می کنند، عاشق که شدی کوچ می کنند". چند روز دیگه تولدم فکر نکنم یادش باشه همونطور که با واژه ی ولنتاین و سپندارمذگان بیگانه بود. این روزا حال و هوای دیگه ای دارم امروز داشتم فکر می کردم افرادی که ناخواسته دلیل تولد دیگران می شن محکومند اما هیچ کس راه قانونی مناسبی برای صدور حکمی در مورد آنها پیدا نمی کنه. ...
امان از روزگار و بی معرفتی آدمایی که بهشون دل بستیم چشم به اونها و آرزوهامون دوختیمولی...
متأسفم از اینکه پا هایم سنگین شده اند ونای راه رفتن ندارند.... همیشه فکر می کردم
بهترین دونده خواهم بود ......... بعد به راه رفتن دل بستم ........... بعد راه رفتن را وانمود کردم
حالا حتی نمیتوانم قدمی بردارم
متأسفم................ برای خودم و..
من که با خودم اینگونه عهد نبسته بودم ....
من از صخره ها باک نداشتم ...
حالا در وسط یک
جاده ی آسفالت سردرگم مانده ام.!!!
از سکوتی که مرا رنج میدهد.
سکوتی که فریادی سنگین به دنبال دارد ..
میترسم.. نه از سکوت .. از صدای وحشتناکی که با
خود مهمان خواهد آورد...
ومن هیچ حوصله ی فریاد ندارم..
من نای هیچ حرفی ندارم
.............. حرفی نیست که مرا بگوید... که مرا بفهمد.
من از گفتن ...
از اثبات ...
از ادراک ..
از انکار... از ........................... . خسته ام
من از سوزن زدن رویه یک روزنہ بیزارم.....
من از دست روی دست گذاشتن خنده ام میگیرد..!!
من از تکان نخوردن مات می شوم...
من از تکرار حالم به هم می خورد
من از آدمهایی که به دروغ میگوین دوستت دارم حالم بهم می خورد
این حرفها را برای چه میگویم ؟..............
حرفی نیست که مرا بگوید... که مرا بفهمد.
من به آدمها عادت کردم
به نفیسه ها به فاطمه ها به میلادها به حسن ها و حسین ها به امیر و غزل و مهساها
به پسرها به دخترها عادت کردم
من به خاطره هاعشق می ورزم
ولی چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟
ولی چرا
چرا چی ؟؟؟؟؟؟؟ اماناز این چراها
چرا من من نمیتونم حرفامو
دردو دلامو راحت بزنم
چرا عاشق خاطره هامو
میذارم اینقدر خاطرات منو عذاب بدن
چرا دوست داشتنمو
چرا احساسمو به آدمها نمیتونم نشون بدم آخه چرا چرا چرا
من از این تیک تیک ساعت بیذارم
من از این تیک تیک ساعت بیذارم
من ار این تیک تیک ساعت بیذارم
چون لحظه لحظه به سفید شدن موهام نزدیک می شود و باز
من نمیتونم حرف دلمو به دلدار بزنم و همچنان بایدتوو تنهایی به سر ببرم . . .
من از این تیک تیک ساعت بیذارم ........
منتظر نظراتتون هستم.بدررووود
من دلم آغوش می خواهد، دلم بوسه می خواهد. دلم تو را می خواهد و فقط تو را.
من همانم که بودم. من همانی هستم که می بینی. هم همانی که هستم پشت فرمان و هم پشت
گوشی.
من تو را فقط به خاطر تو می خواهم.
اما وقتی که بوسه ها و آغوش های دیگران را می بینم وقتی می شنوم.
آن وقت است که چشمانم می بارد. حسودی می کردم.
کاش اینها را هم می دیدی.
این دلم خالی می شود، وقتی نیستی. لعنت به این سیاست که کاش خون من هم ریخته میشد. کاش
دیگر نبودم تا هی چشمم به گوشی باشد که کی آنتن بدهد و صدایت را بشنوم. کاش این اس ام اس
قطع نبود و هی زیر و روی تلویزیون نمی نوشت پیامک بفرستید و من هم دلم تنگ بشود برای SMS زدن
به تو. خواندن اس ام اس های تو.
کاش صورتم، وجودم و روانم بیش از سه بوسه از تو یادگاری داشت.
همین حالا دلم می لرزد. پای چشمم چیزی جمع شده است که نمی دانم اسمش چیست. وقتی که می
بارد می گویند اشک.
کاش میشد همین حالا بودی و می بوسیدمت.
کاش این گرمای چشمانم را دستان سردت آرام می کرد و دلم آرام می گرفت . . .
با گل ياد تو عمري ست كه من همراهم
خون دل خوردن وهم كندن جان بود عزيز
تو گناهی نداری اگه من عاشقت شدم
اگه که دوست دارم تو رو این روزا بیشتر از خودم
تو گناهی نداری اگه همش دلواپسم
وقتی که اسم تو میاد بریده میشه نفسم
اگه میخوام با تو باشم اگر که آروم ندارم
نمی تونم گناهشو پای دل تو بزارم
تو بی گناهی عزیزم تقصیر این دل منه
که داره با سادگی هاش آتیش به جونم میزنه
گناه تو نبود و نیست اگر که دل به تو دادم
اگر که جز تو کسی رو توی دلم راه ندادم
تقصیر این دل منه که گریه هامو می بینی
به پای تو می افتم و غرور من رو میشکونی
من از تو دلگیر نمیشم اگه تو دوسم نداری
می دونی که عاشقتم نکنه تنهام بزاری
اگه واسه خاطر تو دنیا رو بر هم می ریزم
گناه این دل منه باید که این جور بسوزم