حالا آمدی؟ حالا یادت آمد که هستم؟ که تنهایم؟ پس کجا بودی شبی که صدای شکسته شدن قلبم گوشهایم را کر
کرده بود؟ همان شبی که رفتی و دل و جانت را سپردی به دیگری... شبی که هق هق گریه هایم بهانه ای شده بود تا
تک تک عکسهایت را ببوسم و تو چه خوش بودی با قهقهه های بلندت شبی که آسمان ابری شد و دل من گرفت و تا
صبح گل های بالشم از اشکهایم گلستان شد شبی که دلم یکهو هوایت را کرده بود و تو به هوای دیگری سر بر
زانوهایش تا صبح به خواب رفتی شبی که درد داشتم و دوای دردم دستان تو بود و نوازش های مهربانانه ات و تو چه
سخاوتمندانه موهای دیگری را نوازش می کردی تا آرامتر به خواب رود کجا بودی شبی که بغض داشتم در جمعی که
همه با صدای بلند می خندیدند؟ و من فقط به این دلیل که خنده هایت را مدتی بود ندیده بودم بغض کردم شبی که
سردم شده بود و وجودم گرمای وجودت را بهانه می کرد ولی نبودی و من تا صبح از سرما به خود لرزیدم حالا که به تک
تک این شبها عادت کردم و هرشبش برایم شده یک خاطره تلخ در دفتر خاطره ام آمدی؟ آمده ای که بگویی گذشته ها
گذشته و فردا را عشق است!!! نه جانم راهی که آمده ای را برگرد...
نظرات شما عزیزان: